دردِ دل

تنهايي!

چه واژه غريبي؟!

 

از دور زيبا و از نزديك فاحش،همچون طبلي تو خالي

راستي گلم

امروز...

امروز دقيقاً 5 سال و 204 روز است كه رفتي

نه نرفتي،بلكه به امر بردنت

تنهايي ام آنقدر پر از تنهايي است كه حتي دقايق و ثانيه هايش را هم شمرده ام

مي خواهي بداني؟

باشد كاملتر برايت مي گويم

چون هميشه از دقيق بودن لذت مي بردي

الان درست:

67 ماه يا

290 هفته يا

2030 روز است كه تنهايم

ساعت مهرباني ات قضا شده گلم

48720 ساعت چيز كمي نيست!

شمار دقايق نبودنت به 2923200 رسيده!

ثانيه هايي كه روزي برايشان ارزش قائل بودي يادت است؟!

175392000 ثانيه برايم بي ارزش گذشت

نگو كه زمان زمين را به وقت آنجا مي سنجي؟!

ديدي!

هنوز هم برايم مهمّي

روزي از تمام روزهاي هفته خوشحال ميشديم

اما حالا

نفرين عالم به هر چهارشنبه كه نقطه فصل جدايي بود

تو هم مي شنوي صداي ترك برداشتن روزمره قلبم را ؟!

دستاني كه روزي نوازشت ميكرد حال لرزان و بي احساس است

حس زيباي لمس دستانت را در صندوق وجودم حبس كرده ام

هرزگاهي درش را باز مي كنم تا بوي تو بيايد

قسمتي از من هم مرد

درست همان وقت كه تو رفتي

خنده هاي بي دليل و ذوق هاي كودكانه ام مرد

راستي

پس از تو

ديگر كودك دلم بهانه ذرت هاي مكزيكي را نمي گيرد

ديگر پاهايم با كوهنوردي غريبه اند

ديگر هرگز به تماشاي تكاندن گردو نرفته ام

بعد تو از پارك فراري ام

ديدي؟!

تو ساده رفتي و

من ماندم با اين همه دشواري و نبايد

من ماندم و روزي هزار بار زجه زير تازيانه خاطرات

رفتن براي تو ساده بود ، بيچاره من

نه

بيچاره پدر و مادرت

پاهاي مادر ناي رفتن و چشمانش سوي ديدن ندارد

موهاي پدر بيش از پيش سپيد شده و دستانش پير

من به كنار اما مي خواهم بدانم:

هنگام رفتن به فكر آنها بودي؟

به فكر خواهر و تنهاييهايش بودي؟

به فكر برادر و داغ دلش بودي؟

اين روزها بيش از پيش شبيه به آنروزهاي تو شدم

گهگاه نفس هايم به شماره مي افتد و قلبم به تپش

گاهي هم ميرود براي ايستادن و باز مردد به كار ادامه مي دهد

ظاهراً هنوز پيمانه ام خالي است

راستي چنديست كنارم شلوغ شده

اما بدان

شلوغ شده ولي پر نشده!

دنيا هم كه بيايد جاي تو همچنان خالي مي ماند...

اندكي مرا درياب كه بي تابم

شب تو خوش یارم

آسمان میبارد

ریزش هر قطره

لمس سرمای عجیب قطرات

باز لباسم خیس شد

خیسی اش خواستنی است

مثل یک قهوه ی گرم

یا پتو،یا آغوش

یا که حتی بوسه

وای بر من

باز گفتم بوسه

من فراموش کردم

بوسه آغاز گناهی است سنگین

بوسه تفریق میان ما شد

و هم اکنون منِ تنها اینجا

و تو در جاده ای بی پایان

آخر جاده کجاست؟!!!

تا کجا باید رفت

تا کجا باید تاخت

تا کجا باید،تاوان گناهی بدهیم

که سراسر پر از لذت بود

چقدر خوب که باران بارید

نام تو آوردم

چهره ام در هم رفت

جای اشک از چشمم

بارش خون آمد

بگذریم

بَه!چه باران قشنگیست امشب

چه صدایی دارد

وقتی هر قطره ی آن

میزند بر شیشه

انعکاس ضربات باران

تپش قلب تو را در سر من میآرد

که شبی خاموش شد

چه شب نحسی بود

کاش عمری برود از یادم

بارش بی موقع

باز زنجیره ی افکار مرا سوی تو آورد امشب

خاطراتی تلخ را

همچو فیلمی به نمایش آورد

بگذریم،دیر وقت است

باز خروس خوان شده است

و هوا رو به سپیدی آمد

من برم در بستر

شب تو خوش یارم

من به یادت همچنان می بالم

و به یادت زنده ام

شب تو خوش یارم

http://kolbeyeshadi.com/img/post/5554/large/2.jpg?0

 

ظهورکن...

رفتم تا حرفهای ناگفته

به لاک و مهر سکوت همچنان باقی بماند

نیامدم تا نیامدنم فراموشی آورد

اما زمانه روز به روز در یادها تکرارم کرد

فریاد بغضم را در سلول اشک نهان کردم

که مباد کَس از درونم بداند

اما چه سود؟!

اشک؛

همین اشک رسوای عالمم کرد


سرِّ تو از حُجب و حیا در دل سر به مهر کردم

آب ها از آسیاب افتاد

آیا کنون وقت فاش کردنش نیست؟!

آیا خوابی که دیدم را عیان سازم؟!

یک سال دوری

یک سال بی خوابی

یک سال وهم

یک سال فشار دیوار بر استخوان سینه

یک سال ریزش سقف اتاق بر سر

یک سال انتظار

یک سال افکار اشتباه

و یک سال بدگمانی را به جان خریدم

هنوز این همه شکنجه بس نیست؟!


پس کی رها سازم این بغض سنگین را؟

کی رها شوم از این کابوس هر لحظه؟

کی رها شوم از بند سکوت؟


جانان من دیگر بس است

تمنای ظهورت دارم

ظههور کن

ظهور کن که ظهورت دوای درد این همه زخم است.


 

شيدايي

در کـــوره رهی پرســـــــه زدم دوش

تا وا بکنم این همه رنج و غــــم و از دوش

در پیـــچ و خــــــــــــــم کوچه ی آخر

برد ناله ی یک واله و شـیدا ز سرم هوش

ناخواســـته در کنج خفا خـانه گزیدم

تا حرف دلش را به تمامـــــــــاً بکنم گوش

گفتا:که خدا عدل خدایی تو این بود؟!

گر عــدل بُوِد شمـــع شـب تار دلم کـــــوش؟!

هرشب به لب پنجره عشق نشیـنم

تا باد مگر بار دگر باز بیارد به سرم هوش

آنقدر زنم مي كه شبم را سحر آيد

اين شامّه ي ما را برساند دَمي از بوش


 


سفر نرو

یادت بماند

من خواستم و تو نخواستی

این آخرین حرفم بود

نقطه آخر خطش را بیش از پیش بزرگ میگذارم

راه من از تو جدا

من به قعر حزن در کنج زمین

تو به اکتشاف دنیای خودت

دل به جاده بسپار

پای من یارا نیست

دل من عصای راه رفتن خود گم کرده است

ولی یک چیز ز من آویز دار

اندکی محکم تر

به دو دست گیر افسار

استر گاری دنیا نکند رم ناگه

دو سه روزیست چموش تر گشته

حواست به گودال های راه باشد

اندکی عمقش زیاد است

مباد که ستوران بر گِل نشینند

چرخ ارابه ات گیر افتد مجال جبرانی نیست

هیــــــــــــــــس...

گوش کن


«صدای صوت قرآن

زنگ کلیسا

آهنگ شعر بودآ

مردی سپید پوش که با دستان خود

جنازه ی همسرش به آتش میکشد»

بی شک آنها هم چون تو

دل از دنیا بریدند و به جاده ها دادند

ستوری رَم کرد و ارابه ای به گِل نشست

زمان جبرانی برایشان نبود

و اینک ختم رفتنشان را

عزیزانی به سوگ نشستند

برای آخرین بار می گویمت:

با من نماندی ایرادی نیست

اما سفر نرو!


پرواز

چه کسی می داند

حس پرهای شکسته

یا دو بال از کتف بسته

حس پرواز

پشت میله های دنیا

و چه دردی دارد

آنکه پَر دارد و در خاطر خویش

جز به حبس کنج قفس یادش نیست

و چه زجر آورتر

آسمان در بَرِ خویش می بینی

قدرت لمس بلندایش را

در خودت می بینی

ولی افسوس کنون

تو اسیر آتش خصمی ز صیاد هستی

خانه اش ویران باد

آنکه در مزرعه ی سبز خدا

خانه ات ویران کرد

چه کسی می داند

حس ترس های گریز

از هجوم ضربات انسان

روی میله های سخت زندان

آه چه زجری دارد

تو دو چشم داری و باز هم کوری

بارش باران را

جهش صاعقه ای از نوک کوه

سبزی برگ درختان بلند

آبی برکه ای آرام در این نزدیکی

از همه محرومی

خانه اش ویران باد

آنکه در مزرعه ی سبز خدا

خانه ات ویران کرد

http://www.loo3.com/loo3/409/love%20picture%20(11).jpg


باز باران         بی ترانه ...

باز باران

بی ترانه

با غم و درد فراوان

می خورد بر بام خانه


من به زیر رعد تنها

ایستاده

در گذرگاه

جوی کوچه غرقه در سیل


می خورد بر شیشه و در

سیلیِ محکم زطوفان

خواهرم از ترس لرزید

یک نماز آیات واجب


یادم آرد روز باران

گردش یک روز غمگین

سرد و سنگین

توی قبرستان بی روح


کودکی،وا داده بودم

من جوانی تک و تنها

لاغر و بس استخوانی

سخت و سنگی


اشکهای من سرازیر

دونه دونه

روی گونه

زیر لب اینگونه خواندم:

"روز،ای روز دل آزار

داده ات ابر سیاهی

اینچنین رخسار افسون

ورنه بودی نیک و زیبا"


کورسوی نور خورشید

از میان ابر پیدا

اندک اندک ابرها گشتند چیره

بسته شد رخساره ی خورشید سوزان

ریخت باران،ریخت باران


آه ای باران سنگین

لعن بر باریدن تو

خاک بیش از پیش سرد است

نازنینم خفته در خاک

اندکی آرامتر شو

یا که خاموشی زِ بَر کن


شعله شمع مزار را

دست باران با خودش بُرد

بادها،با فوت،خوانا

شمع عمرم را به باد برد


"بشنو از من،کودک من

پیش چشم مرد فردا،

زندگانی،عاشقی،مرگ

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا"


 

تولدی دیگر،اما بی تو...

آسمان را شبی از پنجره دیدم

ماه هم مثل من تنها بود

سرد و خاموش

بی ستاره

ماه او گم شده بود

باز طلبکارانه

یِک پُکِ سرد و عمیق

لذت دیدن دود سیگار

ابتلال شیشه ها در باران

وای بر من

عطر شعرم خشکید

ریشه اش در ریگ است

یاوه می بافم من

قالبی یخ باید

دل پر داغم را

اجل از بیخ دلم می گذرد

و دریغ از یک نگاه

من جوان گم کردم

چه کسی می داند

در کجا مستور است

دگر از حجم حجیم چندگوش دنیا

به فغان آمده ام

آه ای مردم دنیا

با شما می گویم

من در احتجاب خویش

و در آن گوشه ای از دنیا

که صد فرسخ میان آسمانها با زمینش فاصله بود

احتجام بغض می کردم

روز میلاد شوم اخترم

باز تنها بودم

هیچکس حتی به تبریک،دل من شاد نکرد

یار او بود که هر سال زشوق

سر به پا تبریک بود

تیر به چهارده افتاد

خبر از تبریک نیست

یار من خاموش است

این چه تلخ تقدیری است

 

 

نقطه پرگار

از بـاد بـپـرسـیـد شـمـیـم دلـــــــــدار کـجـاسـت

                   دل رمیــــــده ی ما را انیس و غمـخــوار کجاست

چــــو پرنده ی زخمـــی به کنج عــزلت خزیده ام

                   دلــــم نـوای غــم دارد ، چنــگ و تـار کــــجاست

اگـر خالـق سبحــان نظـــر لطف به من نداشـــت

                   پـس یـار وفــادار در ایـن روزگــــار کــــــــــجاست

چو نرگس چشم دوست خدنگ قــــلب من است

                   در ایـن نخجـیـر عشـــق ، کــــــمند یـار کـجاست

امیر در ضیافت پاکان جای شرمســـــــاران نیست

                   اندیشه به حق کن ببین نقطــــــه پرگـار کجاست


سجده بر عشق

گله ای نیست دگر

اگرهم هست دگر نای گِله کردن نیست

چشمه ی اشک وجودم خشکید

روزگار تکراریست

بغض شوم دوری

و هوایی سربی

باز امشب شده مهمان سَرِ سینه ی من

میهمان گرچه حبیب است و عزیز

ولی افسوس خفقان می سازد

چو یکروز آید و یکروز دگر پَس نرود

دلم از خود بیزار

همه شب تا به سحر درد و دلش با خویش است

سر به سجاده عشق

سجده اش طولانی است

دِگر از آب گذشت

او تیمم می کرد

تربتش خاک ره خانه ی دوست

غبطه بر دل خوردم

آه چقدر پست شدم؟!

من چه زود یادم رفت!

آن سه سال عمر کمی نیست

زَمان اُف بر من

من به یادم دارم هنوز

آنهمه مهر و وفا،عشق و جنون

شوق رفتن

یأس هرگز نرسیدن

خوش به حالت عشقم

شد نصیبت اینبار

خوبی آخرِ قصّه های دنیای پلید

تو رسیدی مقصد

من شدم کلاغ گم کرده ی راه

که به مقصد نرسیدش هرگز

یک به یک قصّه ی شبهای زمان پایان شد

ولی بیچاره دلم

تاکنون اندر خَمِ یک کوچه است

 


پی نوشت ۱: از همه عزیزانی که در این مدت غیبتم آپ کردن و شرمنده کردند و دعوت نامه ارسال کردم معذرت می خواهم که نتونستم خدمتشون برسم،اما به ترتیب خدمت خواهم رسید.

پی نوشت ۲:آدرس وبلاگ جدیدم هم اینه:  http://homaye-eshgh.blogfa.com تمام عزیزانی که تمایل به تبادل لینک دارند لطفا این وبلاگ جدید را با نام همای عشق لینک کرده و بفرمایند که وبلاگشان را با کمال افتخار با چه نامی لینک کنم.