گاهی که دلم ...

به اندازه ی تمام غروبها می گیرد ...

چشمهایم را فراموش می کنم ...

اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند ...

من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس ...

مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست …

و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد …

و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند …

با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست …

از دل هر کوه کوره راهی می گذرد …

و هر اقیانوس به ساحلی می رسد …

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد …

از چهار فصل دست کم یکی که بهار اس

دل

پشت این پنجره ها دل می گیره

غم و غصه دلو تو میدونی
وقتی از بخت خودم حرف میزنم
چشام اشک بارون میشه تو میدونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو میدونی
هر چی بهش میکم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو میدونی